کد خبر: ۱۲۳۷
۳۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شاه حسین هرچه داشت پای علمش ریخت

می‌دانستند که خودش و زندگی‌اش وقف امام‌حسین(ع) بود. خوش‌بزم بود و خوش‌مشرب. برای همین بعد از انقلاب که علمش افتاد سر زبان‌ها، همه دوست داشتند شاه‌حسین بیاید توی هیئتشان. توی ایران علمش شهرت زیادی پیدا کرده بود. وقتی با لامپ‌های روشن دور طوق می‌آمد، زیر طاق ورودی صحن انقلاب، شکوه زیادی پیدا می‌کرد. اما بعد از انفجار حرم در ظهر عاشورای سال1373، این لحظه تا همیشه از جلو چشم شاه‌حسین و زائران محو شد. خیلی زود آمدن علم‌ها به حرم ممنوع شد.

علم شاه‌حسین اولش یک‌نفره بود. اولش یعنی اوایل دهه30. یک‌نفر با چندتا از دوست‌ و رفقایش آن را می‌بردند و می‌آوردند. ساده و عادی شبیه علم هیئت‌های دیگر. حتی شاید نحیف‌تر و کوچک‌تر از باقی. پدرش اولین علم را در ‌9سالگی با چندتا حلب و لوله آهنی و مقداری پرچم برایش می‌سازد و او از آن روز تا آخر عمرش دیگر بی‌علم نماند. پسر پیرمرد کشاورز یزدی راننده کامیون بود. گاهی کرج، گاهی مشهد. گاهی جنوب، گاهی شمال. هرروز، هرچیزی، به هرکجا که بار می‌خورد، می‌برد. کسی نمی‌داند این راننده کامیون دقیقا چطور و از کی صاحب بزرگ‌ترین علم ایران شد. همه فقط این را می‌دانند که شاه‌حسین هرچه مال و منال داشت، ‌پای علمش ریخت. 

متولد سال 1311 که از همان بچگی توی دم‌وبازدم هیئت‌های مختلف چرخ می‌خورد؛ هیئت رضاترکه، خمسه طیبه، دوازده‌امامی‌ها، میرزایحیی سادات‌رضوی و... همان دوره‌ای بود که پدرومادرها حلقه‌ای به‌گوش بچه‌هایشان می‌انداختند و رسما نذری و حیدری می‌شدند. بچه‌ها دهه اول محرم را می‌رفتند زنجیرزنی. زنجیر برنجی بچه‌ها با دسته ورشو، پنج‌شش رشته بیشتر نداشت، اما زنجیر مردها و داش‌مشتی‌ها به چهل‌پنجاه رشته هم می‌رسید. پیشاپیش هیئت چند جفت بیدق سیاه و یک زوج علم را جلو می‌بردند و یک‌نفر هم بود که جلو دسته کیسه کاه دستش بود و روی سر عزاداران می‌ریخت. بعضی بچه‌ها اما دنبال سقاشدن بودند. پیراهن زنجیرزنی دورشته چل‌بسم‌ا...، چپ‌ و راست، حمایل می‌کردند. یک حوله حمام به‌کمر می‌بستند، کلاه به‌سر می‌گذاشتند. بعد با کشکول حلبی که رویش با خرده‌حلب گنبد و بارگاه و ضریح ساخته شده بود، پر از آب یخ و پای برهنه توی کوچه و خیابان فریاد می‌زدند: «آب ما گلاب داره، خوردنش ثواب داره...» 

شاه‌حسین جوانی‌هایش پیش از اینکه کامیون بخرد، نجار بوده. دکانش توی بازارچه «حاج‌آقاجان» بود کنار حرم توی بست بالا. یک‌بار در همان نجاری سه ‌تا از انگشت‌هایش زیر دستگاه می‌رود و به پوست آویزان می‌شود. خودش می‌گفته ‌تکه‌های انگشتش را از زیر خاک‌اره‌ بیرون کشیده و گذاشته لای دستمال و رفته سمت بیمارستان آمریکایی‌ها‌. دکتر گفته بود کاری از دستش برنمی‌آید. شاه‌حسین هم گفته بود: «شما این‌ها رو بخیه بزن، باقیش با خودم!» بعد توسل کرده بوده به حضرت ابوالفضل(ع) و ظاهرا انگشت‌هایش جوش خورده بودند، جز یکی که کمی، فقط کمی، انحنا پیدا کرده بود.

می‌گفتند شاه‌حسین برای این هفت تا بچه آورده که توی خانه یک هیئت هم برای خودش داشته باشد

19‌ساله بود که ازدواج ‌کرد. می‌گفتند شاه‌حسین برای این هفت تا بچه آورده که توی خانه یک هیئت هم برای خودش داشته باشد. ولی سوغات بچه‌ها همین بود. حیوانات روی علم را از اصفهان و تهران و شیراز و از هرکجا که دستش می‌رسید، می‌خرید و سوار علم می‌کرد. حیوان‌های روی علم یا نقره‌کوب بودند یا طلاکوب. مثلا وقتی می‌رفت میدان سیداسماعیل می‌آمد، به دوستانش می‌گفت: «دو تا طاووس خریدم و یه ‌دونه مرغ فلزی و دو تا شیر!» همه این‌ها را با پول بار کامیون می‌خرید و می‌آورد. نه از کسی پولی قرض می‌کرد و نه اجازه می‌داد کسی برای علمش چیزی بخرد. یک‌بار هم رفته بود تهران ماشین سواری بخرد، ولی به‌جایش دو تا شیر خریده بود. حتی بخشی از پر مرغوب شترمرغ را هم رفته بود از سوریه خریده بود. حساب می‌کردند اگر ماشین سواری آن ‌زمان 16هزار تومان بود، او رفته با پول دو تا ماشین که می‌شده حدود ‌35هزار تومان، دو تا شیر خریده بود. همه هم ‌کار دست بودند. اوستای شیرساز یک‌بار به او گفته بود: «مشهدی، چه‌قدر تو ساده‌ای، اگر چانه می‌زدی، من راه می‌آمدم با تو و کمتر می‌گرفتم!» شاه‌حسین هم گفته بود: «نه‌خیر، من ساده نیستم، 35هزار تومن دادم و برای من همان 35هزار تومن را می‌نویسند، نه کمترش را.»
 

رسید به‌ جایی ‌که دیگر علم جا نداشت حتی برای 10سانت. مدام نگران بود که چیزی از علم کم نشود. آخر اشیای قیمتی هم کم نداشت. یکی‌دوباری هم ظاهرا چیزی از رویش باز کرده بودند. علم تا آخر عمرش جای درست‌وحسابی برای پارک‌کردن نداشت. خانه شاه‌حسین آن‌قدرها بزرگ نبود، ولی به‌اندازه‌ای بود که مجلس روضه بگیرد و گاهی هم مجلسش را می‌برد توی مساجد و حسینیه‌هایی که می‌شناخت. حاج‌محمد توانایی، یکی از علم‌کش‌های قدیمی و رفیق شفیق شاه‌حسین، تعریف می‌کرد که سال‌های دهه70 و80 چندنفره شب‌های محرم پای علم می‌خوابیدند تا کسی چیزی کش نرود ازش. کسی شیر و طاووس و مرغ و غزال و پر شترمرغ را، حالا به هر نیتی، با خودش نبرد. پر شترمرغ روی علم شاه‌حسین پر خاصی بود. کسی نبود که بتواند توی ایران پر رنگ کند. 

شاه‌حسین رفیقی داشت که پسرهایش آمریکا بودند. به رفیقش که هر دوسه سال یک‌بار می‌رفت آنجا، سفارش پر می‌داد. بعد بچه‌هایش از همان‌جا یا کشورهای دیگر می‌رفتند پر می‌خریدند برای علم. پرهایی که 90سانت ارتفاع داشتند و علامت پرواز بودند؛ پرواز بین زمین و آسمان. پرها فرشته‌هایی را به‌یاد می‌آورد که دیر رسیده بودند به معرکه و کار از کار گذشته بود. برای همین دیگر به آسمان برنگشته بودند.

پرها فرشته‌هایی را به‌یاد می‌آورد که دیر رسیده بودند به معرکه و کار از کار گذشته بود. برای همین دیگر به آسمان برنگشته بودند

شاه‌حسین وقتی دید که علم دیگر جای خالی ندارد و همه جایش را پر کرده‌، افتاد به بزرگ‌کردن طول‌وعرضش. دسته‌گل شاه‌حسین رسیده بود به 9‌متر. سه تا ‌پایه گذاشت برایش. سه‌نفره‌ا‌ش کردند. یکی وسط، دو نفر هم چپ و راست. سه ‌نفر هم‌قد و هم‌هیکل باید می‌رفتند زیرش با ده‌ها نفر هیئتی که مراقبشان باشند. بیشتر از هر وقت دیگر توی چشم بود و هواخواه زیادی پیدا کرده بود. حالا بلندکردنش فنی‌تر و تخصصی‌تر هم شده بود. بار سنگین علم باید میزان باشد. یعنی هرچه یک‌طرفش دارد، باید آن‎طرفش هم داشته باشد. ولی علم‌کش‌ها هر‌قدر هم زور بازو می‌داشتند، باز هم چیزی حدود صد نفر با چشم‌های باز دوروبرشان بودند تا علم لنگر نیندازد و زمین نخورد.

تصویر شاه‌حسین را اولین‌بار در آلبوم حاج‌محمد توانایی دیدیم؛ چهارشانه، بلندبالا و رشید، عین باقی لوطی‌ها. ممدآقا از همان موقعی که علم شاه‌حسین شش‌متری بود، با او عیاق شد و جفت‌وجور. عکس‌ها را که می‌بینیم، رفیقمان می‌پرسد: «این عکسای پانوراما رو کی گرفته؟» حاجی می‌گوید: «این‌ها رو فقط یه‌ عکاس تو مشهد می‌گرفت، پول دو تا رو می‌گرفت، یکی چاپ می‌کرد، دو تا کاغذو می‌ذاشت کنار هم تا همه علم رو توی یه ‌عکس جا بده، توی این عکس علم جای بانک سپه سابق حوالی میدون شهداست، شاه‌حسین ایام عزاداری اون‌جا نگهش می‌داشت!» حالا حدود 12سال است که شاه‌حسین از دنیا رفته است. حاج‌ممد از دوستان قدیمی‌اش بود. توی خیابان گاراژدارها ترمزسازی داشت. می‌گوید شاه‌حسین می‌آمده توی تعمیرگاهش و می‌گفته: «حاجی، این‌هفته می‌خوام بریم بازار، علم رو درست کنیم و ببریمش هیئت!»

می‌گوید لباس سیاه عزا همیشه زیر پیراهنش بود. نگران بود که نکند یکهو سر از هیئت دربیاورد و لباس سیاه تنش نباشد! همان لباس عزایی که با خودش دفن کردند. حاجی بعدش شروع کرد به نقل قصه‌های زیر علم: «من یه ‌بار، زیر علم، مغزم می‌خواست از جا دربیاد، حس کردم چشمام از توی کاسه یه‌کمی قل خورد اومد جلوتر، فهمیدم دوسه نفر دیگه از علم‌کشا نامردی کردن!» نامردی زیر دسته‌گل امام‌حسین(ع)؟ حاجی کفری شده بود: «اون ‌روز فشار زیادی اومد رو شونه‌هام، می‌خواستم جفتشون رو بکشم، از میدون‌ شهدا می‌اومدیم، اون ‌موقعی بود که علم ‌9متری بود، با خودشون گفته بودن ول می‌کنیم ببینیم ممد چی‌کار می‌کنه، یعنی من داشتم زور اونا رو هم می‌کشیدم، قلقا رو هم (کمربند چرمی که علم‌کش‌ها باید آن را موقع کشیدن به خودشان ببندند) پایین کشیده بودن. 

لباس سیاه عزا همیشه زیر پیراهنش بود. نگران بود که نکند یکهو سر از هیئت دربیاورد و لباس سیاه تنش نباشد! همان لباس عزایی که با خودش دفن کردند

یه‌دفعه وقتی گفتم علم رو ولش کنین، دیدم این علم علم یه‌ساعت پیش نیست، وزنش مثل همیشه نیست، گفتم یا امام‌حسین(ع) کمک کن و کمکم کرد، با همه این‌ها پونزده‌بیست قدم علم رو بردم جلو، خودشون یه‌‌جوری شده بودن، بعد یاعلی ‌کردم و علم رو گرفتن ازم، یکی‌شون هم هنوز هست، من ولی داشتم با تمام قدرت می‌بردمش جلو، چون وسط جمعیت بودم به امام‌حسین(ع) ‌گفتم اینجا دیگه بیشتر یاری کن آبروی ما نره و یاری هم کرد و علم با اون عزمت اومد جلو، آقایی که چوب‌دار بود اومد گفت ممدآقا این‌جوری شده و این‌ها این‌جوری کردن، ولی خداروشکر هیچیم نشد، تکون نخوردم، البته بیشتر هم می‌تونستم ببرم جلو، ولی خب نگران خودم شدم، بعدش خود شاه‌حسین فهمید و کلی توپید بهشون، ولی شاه‌حسین دلش می‌خواست جوونا بیان زیر علم، خودش جاذب بود، کینه نمی‌گرفت از کسی، نقره‌داغ نمی‌کرد کسی رو.»
 

یک‌بار نصف لامپ‌های علم سوخته بود. به‌خاطر تحریم گیر نمی‌آمد. کسی لامپ یخچالی نداشت. مشهد را زیرورو کرده بودند. شاه‌حسین و علم‌کش‌ها اطراف همان عقب‌نشینی بانک سپه بودند. رئیسش هم آدم درست و خوبی بود و برق می‌رساند بهشان. ولی خب لامپ‌ها سوخته بود و اوقات شاه‌حسین خیلی از این بابت تلخ شده بود. 

وسط خیابان همین‌طوری راه می‌رفت و فکر می‌کرد و داد می‌زد: «یا امام‌رضا(ع)، یا امام‌حسین(ع)، خودت درستش کن!» همه سرگرم کار خودشان بودند و مشغول تروتمیزکردن علم. کسی امیدی به روشنایی نداشت. یکهو جوان موتورسواری ترمز می‌کشد بیخ جماعت. تیپ‌وتارش ساده بود. پیک بود انگار. شاه‌حسین سرگرم علمش بود. محلش نگذاشت. ذهنش درگیر بود. قبلش هم هرکسی پیشنهادی داده بود. یکی می‌گفت لامپ‌های سالم را دوتایکی کنیم، یکی می‌گفت همان‌هایی را که روشن می‌شوند روشن نگه داریم و برویم به‌امان خدا. 

جوان موتوری گفت: «شاه‌حسین! لامپ نمخی بره علمت؟» حالا خود شاه‌حسین با هرکسی که می‌شناخت حرف زده و هرکجا که عقلش می‌رسید رفته بود که این دسته‌گل شب را بدون نور نگذراند، چراغانی باشد، نورانی باشد. همه مات مانده بودند. دوباره گفت: «چندتا مخن؟» حالا همه زبان باز کرده بودند. گفتند: «هر چندتا، اصلا هرچندتا که داری ما می‌خریم.» اما هنوز کسی باورش نشده بود. با خودشان می‌گفتند دارد چرند تحویلمان می‌دهد. همین ‌که زیپ کاپشنش را کشید پایین و جعبه‌های لامپ را درآورد، همه دوباره ساکت شدند. حالا همه لامپ‌ها را گرفته بودند دستشان و دسته‌جمعی گریه می‌کردند. چشم‌هایشان روشن شده بود.

پدر علی‌اصغر نعیم‌آبادی یک هیئتی مؤثر بود و حدود 90 یا 95 ‌سال پیش اتحادیه هیئات مذهبی را تشکیل داده بود. همین آشنایی و حضور علی‌اصغر در کنار پدر و همسایگی با شاه‌حسین باعث شد علمش راهی موزه آستان‌قدس‌رضوی شود. متولد سال1329 بود و از همان حدود هفت‌سالگی مداح خوبی شده بود. برای همین، هم رفقای پدرش را خوب می‌شناخت و هم هیئتی‌های مشهد را. هیئتشان توی کوچه «عیدگاه» بود. معماری حسینیه و تکیه‌های آن ‌زمان را شبیه حرم می‌ساختند. شبستان داشتند و غرفه و ورودیشان مثل زورخانه‌‌ها پله می‌خورد و می‌آمد پایین. انتهای حسینیه کوچه‌ای بود که خانه شاه‌حسین آنجا بود. او انتهای کوچه عیدگاه همسایه هیئت و حسینیه «قفلگرها» بود. آشنایی‌ نعیم‌آبادی برمی‌گردد به هشت‌سالگی‌اش و اواسط دهه30. هیئتی‌های کوچه عیدگاه هم به هیئتش می‌رفتند و هم زیر علمش را می‌گرفتند. روزهای اولیه علم بود. 

می‌دانستند که خودش و زندگی‌اش وقف امام‌حسین(ع) بود. خوش‌بزم بود و خوش‌مشرب. برای همین بعد از انقلاب که علمش افتاد سر زبان‌ها، همه دوست داشتند شاه‌حسین بیاید توی هیئتشان. دیگر توی ایران علمش شهرت زیادی پیدا کرده بود. وقتی با لامپ‌های روشن دور طوق می‌آمد، زیر طاق ورودی صحن انقلاب، شکوه زیادی پیدا می‌کرد. 10دقیقه یا یک‌ربع همان‌جا نگهش می‌داشت. علم که می‌آمد زیر طاق، با دیوار ورودی فقط نیم‌متر، شاید هم کمتر، فاصله داشت، اما بعد از انفجار حرم در ظهر عاشورای سال1373، این لحظه تا همیشه از جلو چشم شاه‌حسین و زائران محو شد. خیلی زود آمدن علم‌ها به حرم ممنوع شد. 

دمغ شده بود و علم‌کشی و علم‌داری مثل سابق دیگر برایش دلچسب نبود. زمان گذشت تا یک‌سال قبل از فوتش که بیشتر از هروقت دیگر در تمام عمر نگران علمش شد. نعیم‌آبادی جوان حالا دیگر عضوی از خانواده شاه‌حسین شده بود و یکی از مسئولان سابق هیئت‌های مذهبی استان و خادم چهل‌پنجاه‌ساله حرم. او آن‌قدر به شاه‌حسین نزدیک بود که کارهای شخصی‌اش را گاهی برایش انجام می‌داد. مثل پسرش بود و محرم خانه‌اش. توی همان روزها و شب‌ها کنار علی‌اصغر نعیم‌آبادی می‌زند زیر گریه. غصه پرش کرده بود. شستش خبردار شده بود که دیگر چیزی به آخر عمرش نمانده است. می‌گفت: «می‌ترسم، می‌ترسم اتفاقی برای این علم بیفتد!» هرکسی هم جای او بود، همین حس‌وحال را داشت. مثلش هیج‌جای دنیا پیدا نمی‌شد. می‌ترسید شرحه‌شرحه شود و هر تکه‌اش سر از یک‌جا دربیاورد. 

یک‌روز گفت: می‌خواهم علم را ببرم کربلا و بگذارمش توی بین‌الحرمین!

چند بار درددل کرده بود تا اینکه یک‌روز گفت: «می‌خواهم علم را ببرم کربلا و بگذارمش توی بین‌الحرمین!» نعیم‌آبادی می‌رود دنبال کارهایش با اینکه ته‌دلش می‌داند این کار شدنی نیست. دست‌آخر به همان نتیجه اول می‌رسد. اینکه بردن علم به یک کشور بی‌ثبات که مدیریت درستی ندارد، به‌صلاح نیست. دوم اینکه رهاکردن علم بدون هیچ حفاظ و مراقبی ممکن بود باعث شود اسباب و تجهیزاتش را توی بین‌الحرمین باز کنند، درصورتی‌که او از علمش مثل برگ‌گل محافظت می‌کرد. آخر و مهم‌تر از همه اینکه فرهنگ علم و علم‌کشی به‌نسبت ایرانی‌ها و به‌ویژه خراسانی‌ها و مشهدی‌ها توی عراق ‌چندان شناخته‌شده نیست و طالبی ندارد و اگر برود آنجا، دیگر همه‌چیز از دستشان خارج می‌شود. بعد حتی رفتند سراغ اینکه علم را ببرند توی موزه حرم امام‌حسین(ع) یا حضرت‌عباس(ع)، اما موزه‌ها هم این‌قدری گنجایش نداشتند. 

این اخبار و نتایج را هرکسی نمی‌توانست به شاه‌حسین بدهد. چون دوباره ماتم می‌گرفت و رنج می‌کشید. اما خبر به او رسید. به اینکه کار شدنی نیست. اما یک پیشنهاد باعث شد دوباره فکروخیال نکند و حتی از شنیدنش ذوق‌زده شود: «اگر شد، موافقی که ببریمش موزه حرم امام‌رضا(ع)؟» نعیم‌آبادی می‌گفت با این پیشنهاد جان گرفت دوباره. باورش نمی‌شد. چه اشکی ریخت و چه گریه‌ای کرد. 

نعیم‌آبادی به او گفته بود می‌رود و رو می‌ا‌ندازد به هرکسی که می‌شناسد. تلاش‌ها ادامه داشت. آن‌دوره علم را برده بودند حسینیه کرمانی‌ها و حتی برایش دزدگیر گذاشته بودند. شاه‌حسین صبح‌تاشب خواب نداشت و نگران بود که نکند اتفاقی برای علم بیفتد. برای همین بعد از این پیشنهاد مدام پیگیر بود. نعیم‌آبادی به شاه‌حسین گفته بود: «اول باید نامه بنویسی و بگویی می‌خواهم علمم را وقف امام‌رضا(ع) کنم!» اینکه چیزی نبود. او همه زندگی‌اش را داده بود و غیر از این هم چیزی نمی‌خواست. گفته بود: «تو هرچی می‌خواهی بنویس، من امضا می‌کنم!» نوشت. هرچیزی را که لازم بود، نوشت و امضا کرد.

نامه را خطاب به قائم‌مقام وقت آستان قدس رضوی ‌نوشتند و به‌دلیل رفاقت نعیم‌آبادی با او حتی یک‌بار با هم رفتند دفترش و شاه‌حسین آنجا شروع کرد به حرف‌زدن: «ببینید، من دیگه دارم می‌میرم، آخرای آخراشه، فتیله به ته ته رسیده، داره سوسو می‌زنه، یه‌ذره باد دیگه بزنه تمومه، من می‌خوام این علم همین‌طوری بمونه، هیچ‌چی دیگه نمی‌خوام، اصلا چی بهتر از اینکه بیاد در پناه امام‌رضا(ع)؟» آقای قائم‌مقام هم دلداری‌اش داده بود و گفته بود: «ماشاءا... شما رشید و بزرگ و روغن‌زردخورده‌ای، این حرفا چیه؟ عمر هم دست خداست!» بعد از این جلسه بود که ظاهرا رضایت دادند.

چندروز بعد از دفتر مدیر کتابخانه‌ها و موزه‌های آستان‌قدس تلفن کردند به نعیم‌آبادی. می‌خواستند از چندوچون ماجرا بپرسند و گزارش کارشناسی درباره علم بنویسند. می‌خواستند اجازه بگیرند تا کارشناسانشان روی علم مطالعه کنند و تصمیم نهایی را بگیرند. دوباره سروکله مخالفت‌ها و افکار شخصی و حرف‌های بی‌پایه درباره علم پیدا شد. نعیم‌آبادی چاره را در یک‌چیز می‌دید؛ اینکه جلسه‌ای کنار علم و در حسینیه کرمانی‌ها برگزار شود و خود شاه‌حسین بیاید همه کارشناسان را ملتفت اصل موضوع کند. قبول کردند. 

از آن جلسه‌ای که برگزار شد و آن منبری که شاه‌حسین زیر علمش برای کارشناسان موزه رفت، نه فیلمی وجود دارد و نه متنی. اما او روضه غرایی خواند. دوباره در قامت میان‌دار. شور داد به مجلس و از تک‌تک نشانه‌ها و نمادها حرف زد. علم را گذاشته بودند سینه دیوار. جماعت حلقه زده بودند زیرش. او رفت زیر شاه‌تیغ نشست. بسم‌ا... کرد. به‌پهلو نشست، طوری‌که هم بتواند به علم اشاره کند و هم رو به جماعت باشد. از تیغ اول شروع کرد. از اینکه نماد سرو است و سرو نزد ایرانی‌ها علامت آزادی و ایستادگی و راستی‌ است. به اینکه تیغه‌ها نشان از به‌سرنیزه‌کردن سر امام‌حسین(ع) و باقی شهدای کربلاست و بالای تیغه‌ها هم به‌شکل اشک مجسم است و شمشیرهایی که برای یاری حضرت از نیام برکشیده شده‌اند و اینکه بیشترین سیر تکامل در تاریخ متعلق به تیغ علم است. حرف زد. 

مجلس را دستش گرفته بود. از فطرس گفت؛ ملکی که به‌علت خطایش از درگاه الهی رانده شد و پروبالش سوخته بود تا اینکه همراه با جبرئیل می‌آید خدمت پیامبر(ص) تا میلاد امام‌حسین(ع) را تبریک گوید. می‌خواست حضرت‌محمد(ص) واسطه شود. پیامبر(ص) گفت: «برو کنار گهواره امام‌حسین(ع) بنشین تا خداوند پروبالت را دوباره برگرداند!» و بال‌هایش برگشت و همان‌جا قسم خورد که هرکس تا روز قیامت سلامی به حسین(ع) بدهد، او سلامش را می‌رساند.

بعد از کره وسط گفت که حکم جهان را دارد و حکومت حضرت‌صاحب(عج). حکایت‌ها گفت. شعرها خواند. روایت‌های زیادی خواند. شرح حال هدهد را گفت. از شیر فضه گفت. گریه می‌کرد زارزار. شعری را که روی علم نوشته بود، برای جماعت بلندبلند می‌خواند. روضه‌اش حدود سه ‌ساعتی طول کشید. از ذوالفقار گفت. تک‌تک را مرور کرد و توضیح داد و برایشان نوحه خواند. آنجا شده بود مجلس عزای حسین(ع). ورق برگشت. اصلا نمی‌شد کار دیگری کرد. همه موافقت کردند. اما یک مشکل دیگر هم به‌‌وجود آمد. اینکه اولش به ‌جایی غیر از موزه مرکزی فکر می‌کردند. حتی یک‌بار قرار گذاشتند که شاه‌حسین برود حمام و مسجد را ببینید، اما بعد که رفت، خطاب بهشان گفته بود: «عمو، اون‌وقت اسمم رو چی بذارم؟ به ما چی می‌گن؟ که بعد از یک عمر علمش رو رفت گذاشت توی حموم؟ آخه این درسته؟»

موقع پایین‌آمدن بین زمین و آسمان کج شد. علم پیچید. یکی از طناب‌ها در رفت و سر شاسی لگد زد و از بغل گوش یکی از نیروها رد شد

عملیات آغاز شده بود، اما نمی‌توانستند آن را بکشند پایین. نه می‌شد کجش کرد، نه می‌توانستند تعادلش را حفظ کنند و نه خبری از جرثقیل بود. بدتر از همه اینکه امکان هر اتفاق ناگواری هم بود. نعیم‌آبادی می‌گوید دست‌به‌دامان رئیس موزه، آقای طوسی، شدند. او هم خودش آدمی فنی بود. بعد بدون اینکه غر بزند یا خللی در کار ایجاد کند، رفت با خودش کلی آدم آورد و طناب. طناب را بستند سر شاسی و باقی طناب‌ها را دادند دست هفت‌هشت‌نفر آدم. هر طنابی یک‌جای شاسی را گرفته بود. یک‌عده هم مراقب بودند که تعادلش به‌هم نخورد. علم را با آن هیبت می‌آورند لب نرده‌های چوبی. باید مراقب می‌بودند که برای طول و عرض علم اتفاقی نیفتد و نرده‌ها نشکند. بلندش کردند. موقع پایین‌آمدن بین زمین و آسمان کج شد. علم پیچید. یکی از طناب‌ها در رفت و سر شاسی لگد زد و از بغل گوش یکی از نیروها رد شد. اگر می‌خورد به سرش، مغزش متلاشی می‌شد. خدا به همه‌شان رحم کرد. علم با آن عظمت بالاخره پایین آمد و نشست جایی‌که باید؛ جایی‌که درهای قدیمی موزه را گذاشته بودند سینه دیوار کنار قدیمی‌ترین پنجره فولاد حرم.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
محمد فیروزی
|
-
|
۰۰:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۵/۳۰
0
0
روحش شاد نامش جاودان
محمدرضاقرایی شاهرود
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۵۸ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۸
0
0
سلام پنجاه ودوساله هستم سی سال پیش پابوس.اقاامده بودم شادروان شاه حسین ودیدم جلوعلامتش ایستاده بود چون پدرخودم علامت داره که الان تحویل ماست چندسال بودخیلی دنبال کردم شاه حسین وعلامتشوازنزدیک ببینم که خداقسمت کردعجب آدم خوش مشربی بودبااینکه من جوانی بیش نبودم به تمام سوالاتم پاسخ دادخدارحمتش کنه بااعمه محشوربشه
آوا و نمــــــای شهر
03:44